هر یک از این هفت نفر در عرصه فعالیت خود از جایگاه ارزشمندی برخوردار بود: دانچنکو (داستاننویس، نمایشنامهنویس، روانشناس و منتقد تئاتر)، استانیسلاوسکی (کارگردان و هنرپیشه تئاتر)، خانم ورا کمیسارژ فسکایا (هنرپیشه تئاتر)، یوژین (درامنویس و هنرپیشه تئاتر)، بونین(شاعر و ادیب)، ماکسیم گورکی (نویسنده و نمایشنامه نویس)، خانم لیدیا میزینووا (دوست خانوادگی چخوف). بیشترین نامهها بین چخوف و گورکی و میزینووا مبادله شده است. این کتاب را ناهید کاشیچی ترجمه کرده و نشر توس آن را چندی پیش در 3300 نسخه با قیمت 6500 تومان منتشر کرده است.
هم جلد اول نامهها و هم همین جلد دوم، چه نامههای ارسالی به چخوف و چه نامههای چخوف به مخاطبهایش، در مجموع از یک سو فضای حاکم بر اجتماع را نشان میدهند و از سوی دیگر روحیه و افکار نویسندگان نامهها را؛ جدا از اینکه آموزشی است برای ایجاز و وزن معنایی مورد نظر یک هنرمند در نامهنگاری. دو نکته چشمگیر دیگر در این نامهها دیده میشود: نخست اینکه بار روایی بعضی از آنها در حد یک قصه است؛ برای نمونه قصههایی که امروزه «مینی مالیستی» خوانده میشوند. نکته دوم اینکه چخوف در نامهنگاری با هر یک از دوستانش به مسائلی اشاره میکند که آنها مطرح کردهاند یا علاقهمند هستند، اما با جهاننگری خود و نه جهت دلخوشی مخاطب و همسو شدن با افکار عمومیجامعه.
او همه جا ثابت میکند که «حقیقت را بر هر چیزی رجحان میدهد.» بیدلیل نبود که تولستوی از منظر خود میگفت: «خوشحالم که چخوف را دوست دارم.» و گورکی با تمام وجود او را دوست داشت چون پی برده بود که «او بدون ادعا به یکگرایش خاص سیاسی، ظلم و ستم را از هر جنایتی بدتر میداند.» البته چخوف برای این نوع محبتها یک حساب باز میکند و برای اظهار نظر خود حسابی دیگر. وقتی در نامهای از گورکی (در همین کتاب) میخواند که او برای «کسب تجربه و شناخت مردم» میخواهد به مسافرت برود، با همان طنز همیشگی مینویسد:«شما میخواهید پیاده در خاک روسیه مسافرت کنید؟ سفرتان به خیر.
بفرمایید جاده باز است. ولی نظر من این است که تا هنوز جوان و سالم هستید، دو سه سالی مسافرتهایتان را چه بهصورت پیاده و بهصورتهای دیگر به تاخیر بیندازید و با نگاه دقیقتری به خوانندگان کتابهایتان نظر بیندازید. آن وقت دو سه سال دیگر هم میتوانید پیاده مسافرت کنید. شما میگویید که فقط شیطان پند و نصیحت را گوش میکند. بله، این هم جواب شما به من.» (نامه 27 ژوئن 1899چخوف – مسکو -به گورکی) و در جواب خانم میزینووا که پشت سر هم چند نامه بلند و کوتاه به او مینویسد و ضمن آنها خود را به خاطر لاقیدی و اتلاف وقت در محافل شماتت میکند و در عینحال از دلتنگی مینالد، بدون تعارف مینویسد:«نوشتهاید برایتان تأسفبار بود که ملیخوو را ترک کردید و اینکه در مسکو پناهی برای رهایی از غم و غصه ندارید.
آیا میخواهید حرفتان را باور کنم؟ شما آنچنان مرا گیج کردهاید که حتی حاضرم باور کنم که دودو تا میشود پنج تا. میتوانم مجسم کنم؟ که شمای بینوا تا چه اندازه در محفل و مهمانی آرخییف، کوپرنیک، شازده اورسف و غیره، دلتنگ و افسرده میشوید، چه قدر از نوشیدنی متنفرید و وقتی که در کنسرت سمفونیک هستید با آن لباس آبی رنگ جدیدتان که میگویند خیلی به شما میآید، مشغول خودنمایی هستید، به یاد بهشت ملیخوو میافتید!» (نامه 23 نوامبر 1892 چخوف – میلخوو - به لیدیا میزنووا) از همین دو نامه و نامههای دیگر نه تنها به شخصیت بلکه به جهاننگری چخوف پی میبریم. نامهها قرینه آثار او است؛ گویی دارد داستان مینویسد؛ همان طرح مسائل وجود شناسانه و همان تمرکز روی موضوعهای عادی و انسانهای معمولی.
شاید عجیب بهنظر آید، اما با وجود دقت او روی مسائل مشخص نامهها، بسیاری از این نوشتهها را بهدلیل نگرش هستیشناسانه میتوان مانند داستانهایش فارغ از زمان و مکان دانست. او در داستانهایش هم بدون پرداختن به کشمکش میان آدمهای خوب و بد و بدون توجه به انسانهای استثنایی، روی کسانی تمرکز میکرد که بسیار عادی بودند. از طریق همین آدمهای عادی هم به رنجآورترین مسائل زندگی دسترسی پیدا میکرد و به نحو هنرمندانهای، تنهایی و جدایی چارهناپذیر انسانها را از یکدیگر و عدمتفاهم آنها را با هم القا میکرد. این نکته هسته مرکزی داستانهای او است.
آدمهای داستان او (که در هفت جلد قبلی آمدهاند) شاید به لحاظ نظریههای ادبی امروز فاقد شخصیت فردی و پاتولوژیک باشند، شاید اساسا «شخصیت» به مفهوم تئوریک آن در قلمرو داستانهای او حضور نداشته باشد، اما تغییرات حالات ذهن آگاه و ناخودآگاه آنها، به موضوعی وجود شناختی تبدیل میشود؛ از داستانهای سادهای چون «وانکا» و «میخواهم بخوابم» گرفته تا داستانهای عمیق ترش مانند: «در تنگ»، «اتاق شماره شش» و «یک زندگی». چخوف در نامههایش، ضمن توجه به بخش انسانی رابطهاش با طرف مقابل، هرگاه که از ادبیات حرف میزند، دقیقا به همین نکات توجه دارد. البته از «توصیه» و «نصیحت» هم غافل نمیشود.
گفتم که او افراد و کسان داستانهایش را از مردم عادی انتخاب میکرد؛ از نوکر و کلفت و معلم و پرستار و دهقان گرفته تا عمله و دکتر و باغبان و استاد دانشگاه و هنرپیشه تئاتر. از آنها شخصیت نمادین نمیساخت و بدون توسل به اغراق و مبالغه، وجه رقتانگیز وجود آنها را بازنمایی میکرد. اگر در داستانی از او، زنی کاسه آبی به دست رهگذری تشنه میداد، به این علت نبود که آن زن از ملت روس بود یا طبقه کارگر یا مسیحی یا فقیر یا پولدار، بلکه فقط و فقط به این دلیل بود که «انسان» بود. به همین دلیل است که میگویم نگاه او هستیشناسانه است. او برای انتقال این معانی بزرگ، از جریان پنهان و خزشی تلقین استفاده میکرد و از این لحاظ با کافکا فصل مشترک دارد.
اگر خواننده به دقت همین جلد دوم نامهها را بخواند، متوجه میشود که او با وجود توصیه و نصیحت، هیچ الگوی عمومیفرشتهگونی را برای زیستن به مخاطبش معرفی نمیکند. در داستانهایش هم همین رویکرد وجود دارد. گرچه در نهایت «عشق» را والاترین عنصر زندگی میداند، اما برخلاف تولستوی و داستایفسکی درصدد دستیابی به نوع افلاطونی آن نبود؛ چون به چنین مقولهای باور نداشت. در عرصه اجتماع هم همین بینش را داشت.
نوولها و داستانهای بلندش و نمایشنامههای بزرگش مانند «یک زندگی»، «موژیکها»، «داستان مرد ناشناس»، «روشناییها»، «اتاق شماره شش»، «جزیره ساخالین»، «ایوانف»، «دوئل»، «سه خواهر» و... همه و همه ضمن اجتناب از هیجانآفرینی (مثلگی دومو پاسان که چخوف در اوایل کار تحتتأثیر او بود) به شکلی هنری، بلاهت انسانها، فقدان قوانین عمومی، اطاعت کورکورانه و نظام اداری فاسد و متکی بر جبر و زور را میکوبد و تساهل و تسامح و تجربهگرایی و احترام به قوانین و دانش را باز هم به شکل هنری ارج مینهد.
ایجاز، گریز از الگوهای کلیشهای، توصیف صادقانه آدمها و اشیاء، ایجاد همدردی و اجتناب از حادثهپردازی برای قلمفرسایی و نتیجهگیریهای سیاسی و اجتماعی جزو مشخصات کارهای او است. چرا راه دور برویم؛ داستان «سرگذشت ملال انگیز» او را بخوانید، سپس با مجموعه جوابهایش به خانم میزینووا مقایسه و مقابله کنید تا همسویی نوشتاری و زندگی روزمره او را بهتر کشف کنید.
شاید بتوان داستانهای فکاهی او را تا سن 29 سالگی نادیده گرفت، اما جدا از چند داستان بلند و نمایشنامه درخشان، حداقل 130 داستان کوتاه از 500 یا به گفتهای 700 داستان کوتاه او برجستهاند و امروزه جزو ادبیات جهانی محسوب میشوند و تا این زمان هر یک از آنها با چند ترجمه در کشورهای مختلف چاپ شده است. چخوف یکی از معدود نویسندگانی است که بهدلیل گستره وسیع هنرش، کلاسیکگراها و مدرنیستها و حتی پستمدرنیستها تاییدش میکنند. شاید با خواندن نامههای او، کسانی پیدا شوند که چند نامه او را هم جزو «ادبیات ماندگار» بدانند.
اما هنوز نکتهای ناگفته مانده است. یکی از عناصری که میتواند به مثابه مکمل و ابزار جنبی نقد آثار یک نویسنده و شاعر، به ویژه نقد ژنتیک، به کار گرفته شود، خاطرات و نامههای آن فرد است. پیش از این، خصوصاً در دوره اوج گستردگی عقاید فروید، بیشتر منتقدین و تحلیلگران تمایل داشتند که نویسنده و شاعر را به استناد همین اطلاعات، روانکاوی کنند. بعدها که آرای یونگ و آدلر هم مطرح شد و طرفداران زیادی در جهان پیدا کرد، اندیشههای آنها در این تحلیلها بازتاب یافت. اما امروزه که «نقد فرهنگی» بیش از هر نوع نقدی به بررسی خاطرات و نامهها میپردازد، خود را به یک وجه و یا رویکرد محدود نمیکند.
این نقد، مجموعه عوامل و مولفههای زندگی را به مثابه ابزار به کار میگیرد؛ از روانشناسی و روانکاوی و جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی گرفته تا تاریخ؛ از جمله زمان و مکان شکلگیری قوم و ملت نویسنده، وضعیت اقتصادی و سیاسی زمان حیات نویسنده و حتی تاریخ پیش از آن. طبعا خانواده، شهر، باورها و سنتهای حاکم بر جامعه، همه و همه در این نوع نقد دخالت دارند و نیز نوشتههای نویسنده و میزان و محل خطخوردگیها و تغییرات آنها (که این بخش به نقد ژنتیک محض مربوط میشود.) اما جدا از نوع نقد، مسائل دیگری هم مطرح است که جزو بینش تحلیلگر است و نمیتوان آن را از نقد او به سادگی منفک کرد.
شماری از منتقدین و مردم بر این باورند که ما با آثار نویسندگان و شاعران کار داریم و مهم نیست که فردوسی و حافظ و عطار و سعدی در زندگی شخصی خود چه جور آدمهایی بودهاند؛ مهربان، حسود، بلندنظر، خودخواه، مردمدار، مبتلا به حرص جنسی یا خیر.
آیا با نادرستیها سازش نمیکردند و از عزتنفس و مناعتطبع برخوردار بودند یا به خاطر مصالح و منافعشان تن به ذلت میدادند؟ از انتقاد میرنجیدند یا نه؟ مغرور بودند و تا چه حد و کجا؟ از نظر این عده، نویسندگان و شاعران هم مثل همه ابناء بشر نقاط ضعف و قوت دارند؛ نه خوباند، نه بد؛ بلکه مجموعهای از خوبیها و بدیها هستند. مهم نسبت این دو است و مهم این است که خوبیهایشان در حال رشد است یا بدیهایشان.
اما عدهای دیگر بر این باورند که وقتی کسی دست به قلم میبرد، چه شعر بنویسد و چه داستان یا حکایت، به هر حال بدون اینکه حرفی بر زبان آورد مدعی دنیایی عادلانه و مبتنی بر درستکاری و نوعدوستی و عاری از ریا و فساد و خشونت و ستم است. لذا چنین فردی در هر مرتبهای که هست، باید تا سر حد امکان از آلودگیها و ناپاکیهای معمول دور باشد.
افراد افراطی این گروه حتی معتقدند که نویسنده و شاعر باید «الگوی پاکیها و نیکیها» باشد، اما بخش معتدلتر بر این باورند که نسبت خوبیها به بدیهای شاعر و نویسنده باید بسیار فراتر از مردم زمانه خود باشد. خود من در همین گروه قرار میگیرم.
از نظر من وقتی چخوف نامی، خودخواهی و پولپرستی و بیاعتنایی به همنوعان را در شخصیتهایش بازنمایی میکند، خودش هم باید تا حد زیادی از این عرصهها دور باشد. پس وقتی میخوانم که او با اطرافیانش مهربان بود و خرج خانوادهاش را میداد و وقتش را صرف آبادانی محلههای فقیرنشین و طبابت مردم محروم (هر سال حدود هزار نفر) میکرد و برای ساکنان مهجور جزیره ساخالین چند محموله کتاب با کشتی فرستاد و در مسکو برای بچههای دهقانان سه مدرسه و در کریمه هم یک مدرسه ساخت و در برخورد با عارف و عامیو پیر و جوان و خاص و عام، ملایم و باگذشت بود، با خود میگویم: او ندای «واقعیت داستانی» کتابهایش است در «واقعیت واقعی».
برای من او با نویسندگانی که ادعای آزادی و دمکراسی و عدالتخواهی دارند اما به همسرشان و دوستانشان وفادار نیستند و قدمیبرای همنوعانشان برنمیدارند فرق دارد. حتی با کسی مثل مارکز فرق بنیادینی دارد؛ چون مارکز که فرزندانش در آمریکا و در خانههای مجلل و به شیوه بچه میلیاردرها زندگی میکنند، یک استالینیست تمامعیار است و مدافع دو آتشه حکومت سراپا فاسد و سلاخ شوروی سابق است؛ حکومتی که پیدایش آن آسیبی بزرگ به جریان عدالتخواهی و سوسیالیسم راستین بشر زد.
وقتی هم به ویلای اشرافیاش در کوبا میرود با فیدلکاسترو صرف شام یا ناهار، ساعتها خوشوبش میکند. البته مارکز نویسندهای خلاق و بزرگ است و جزو نویسندگان مورد علاقه شخص من است، اما خصوصیاتش قابل مقایسه با چخوف محبوب یا آلبر کامو مردمگرا و تاگور نوعدوست نیست. پس نمیتوان در قلب انسانها سراغی از او گرفت. در مثل که مناقشه نیست، چرچیل و دوگل هم سیاستمدارهای بزرگی بودند، اما این گاندی و چهگوارا و نلسون ماندلا هستند که در قلب مردم جای دارند.
ناگفته نگذارم که ناباکف، نویسنده روستبار آمریکایی که در کالج «ولسلی» آمریکا ادبیات روسی تدریس میکرد و خود نویسندهای مدرنیست است، نظر جالبی دارد (باید در حاشیه گفت که ناباکف در رمان «زندگی واقعی سباستیان نایت» یک مدرنیست [متاخر] و در رمان «حریق کم رمق» یک نویسنده پستمدرنیست است)؛ او در کلاس درس ادبیات روس، از نمره بیست به چخوف و پوشکین نوزده داده بود و به نابغهای چون داستایفسکی نمره دوازده؛ چیزی که میتواند موضوع محوری یک مقاله دیگر شود چون گرچه خود ناباکف نابغه نبود، اما دستکم استعدادی نزدیک به نوابغ داشت.